داستان دوستان
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند.بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردندو به مشاجره پرداختند.یکی از آنها از سر خشم،بر چهره ی دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شدولی بدون آنکه چیزی بگوید روی شن های بیابان نوشت:امروز بهترین دوست من،بر چهره من سیلی زد
آن دو کنار یکدیگر به راه افتادند تا به یک آبادی رسیدند.تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد.نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت،برروی صخره ای سنگی این جملات را حک کرد امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد
دوستش با تعجب پرسید:بعد از آنکه من تو را با سیلی آزردم،تو آن جمله را روی شن های ماسه نوشتی ولی حالا این جملات را روی صخره حک می کنی؟
دیگری لبخند زد و گفت:وقتی کسی ما را آزار می دهد،روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کند، ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ببرد
نویسنده: ابوالفضل سالمی(
یکشنبه 89/12/22 :: ساعت 2:37 عصر)